غزل شمارهٔ ۲۸۰۳

چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی
رسایی مدان تا ز خود بر نیایی
چو رو یابد آیینهٔ بیحیایی
شود جوهر آرای دندان نمایی
چه مقدار آرایش خنده دارد
کف خاک و آنگه دماغ خدایی
متن بر غروری‌که مانند آتش
روی شعله‌ای چند و خاکستر آیی
نفس مایه را می‌کشد لاف هستی
به رسوایی بی‌زر و میرزایی
فلک غم ندارد ز آه ضعیفان
چه پروا هدف را ز تیر هوایی
درآیینهٔ هوش ما زنگ غفلت
نهفته‌ست چون فسق در پارسایی
به درد سرتهمت سرکشیها
من و عافیت صندل جبهه سایی
چو ریزد پر و بال من از تپیدن
شکست قفس را شود مومیایی
سخن کرد توفانی انفعالم
شنا داد ساز مرا تر صدایی
قناعت ‌کند مرکز آبروبت
شود قطره‌گوهر به صبرآزمایی
اگرکشتی آسمان غرق‌گردد
قلندر ندارد غم ناخدایی
دربن انجمن غیر عبرت چه دارد
غرورنی‌و خجلت بوریایی
به هستی من وما ضروریست بید‌ل
نفس نیست جز مایهٔ خود ستایی