غزل شمارهٔ ۲۸۰۸

ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی
غبار راه توام تا کی‌ام زنی پایی
تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت
به جلوه‌ات‌که نه دین دارم و نه دنیایی
نشسته‌ام به ادبگاه مکتب تحقیق
هزار اسم‌ گره بسته در معمایی
رموز حیرت آیینه‌ کیست در یابد
اقامت در دل نیست بی‌تقاضایی
مقیم‌ کنج خرابات زحمتیم همه
گمان مبر که برون افتد از خمش لایی
ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا
سپند سوخته‌ای یا ترنگ مینایی
نشانده است جهان را در آتشی‌ که مپرس
جمال در نظر و انتظار فردایی
درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه
جنون دمانده خط از نقطهٔ سویدایی
نظر به حیرت تصویر هند باخته‌ام
کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی
به آن‌ خمی‌که جنون چین دامنم پرداخت
چو گردباد شکستم کلاه صحرایی
چو صبح می‌روم از خویش تاکجا برسم
به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی
غرور خودسری از پست‌فطرتان بید‌ل
دمیده آبله‌ای چند ازکف پایی