غزل شمارهٔ ۲۸۱۱

ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی
چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی
از پردهٔ ناموسی افلاک کشیدیم
ننگی‌ که‌ کشد لاغری از تنگ قبایی
گامی به ‌رهت نازده در خاک نشستیم
چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی
جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود
زخم است همه ‌گر مژه واری‌ست جدایی
دل مایل تحریر سجودی‌ست ‌که امروز
نقش قدم او ورقی‌ کرده حنایی
ای آینه‌ گرد نفسی بیش ندارم
زین بیش مرا در نظر من ننمایی
همت نپسندد که به این هستی موهوم
چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی
درکشور یأسی ‌که سحر خندهٔ شام است
خفاش شوی به‌ که دهی عرض همایی
زین جوش غباری ‌که‌ گرفته‌ست جهان را
فتح در خیبر کن اگر چشم‌ گشایی
تا چند خراشد اثر لاف ‌گلویت
داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی
گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم
بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی
بر همزن‌ کیفیت یکتایی ما نیست
این سجده که بر پیکر مابست دوتایی
بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست
ای صفر بر اعداد تعین نفزایی