غزل شمارهٔ ۳۸۳

چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش
که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش
فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او
رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش
به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم
که بی تابانه هر جا می توان زد بوسه بر پایش
بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند
که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش
چو یار از بهر جان، عرفی، قدم ساید به بالینم
به دشواری دهم جان، تا کنم گرم تقاضایش