غزل شمارهٔ ۴۱۲

صنم می گوی و در بتخانه می رقص
نوایی می زن و مستانه می رقص
عجب ذوقی بود در رقص مستی
تو نیز ای باده در پیمانه می رقص
بر افشان دست بر ناموس و آن گه
میان محرم و بیگانه می رقص
به جان با غیر جانان در میامیز
به تن با عاقل و فرزانه می رقص
دل از تمکین شود بی ذوق، زنهار
گهی کودک شو و طفلانه می رقص
چو خون در زخم صیدی گشته می جوش
چو دل در سینهٔ پروانه می رقص
مشو عرفی رهین باغ و بلبل
به بانگ جغد در ویرانه میرقص