غزل شمارهٔ ۴۸۹

نشسته بر سر گنج به فقر مشهورم
نهفته در ته دامن چراغ بی نورم
مسیح تا دم آخر فسون دمید و هنوز
به صد جراحت روز نخست رنجورم
چنان به خواهش دیدار رفته ام شب وصل
که شوق هم به تقاضا ندیده در طورم
گمان مبر که دلم را توان تسلی داد
که نا رسیده تر از زخم های ناسورم
مکن به صورت دیوار نسبتم، عرفی
که من کتابهٔ محراب بیت معمورم