غزل شمارهٔ ۲۰۷۶

به جان تو که از این دلشده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانه‌ها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغل‌های ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
بجز به حلقه عشاق روزگار مبر
بجز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ
به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بی‌او چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمه زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن
بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن