غزل شمارهٔ ۲۲۶۷

هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب
تن و دل ما مسخر او که می‌نپرد بجز بر او
فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا
عجب خبری که می‌دهدم دم و غم او کر و فر او
فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا
مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او
فلا هرب اذا طلبوا و لا طرب اذا هربوا
عجب چه بود بهر دو جهان که آن نبود میسر او
اری امما به سکروا و لا قدح و لا عنب
حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد ز شکر او
لقد ملئت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب
سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او
سکت او ناوهم سکتوا و لا سئمو و لا عتبوا
خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز مخبر او
فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا
درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او