غزل شمارهٔ ۱۷۲

من نمی‌خواهم که در کویش مرا بسمل کنید
حیف باشد کان چنان خاکی به خونم گل کنید
چون نخواهم زیست دور از کوی او، بهر خدا
تیغ بردارید و پیش او مرا بسمل کنید
بهر قتلم رنجه می‌دارد دست نازکش
هم به دست خود مرا قربان آن قاتل کنید
چون به عزم خاک بردارید تابوت مرا
هر قدم صد جا به گرد کوی او منزل کنید
تا رخش من بینم و جز من نبیند دیگری
پیش رویش پردهٔ چشم مرا حایل کنید
دل در آن کوی‌ست و من بیدل، خدا را بعد ازین
بگذرید از فکر دل، فکر من بیدل کنید
ای حریفان که جا در بزم آن مه کرده‌اید
تا هلالی هم درآید رخصتی حاصل کنید