غزل شمارهٔ ۲۰۸

وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص
کاش اجل در رسد تا نشوم از جان خلاص!
جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
بسته ی زلف توایم، رستن ما مشکل‌ست
هر که گرفتار توست کی شود آسان خلاص؟
عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت
شکر که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
جام تو ای می فروش، بی می راحت مباد
زان که به دور توام از غم دوران خلاص
کاش به ساحل کشد رخت من از موج غم
آن که شد از لطف او نوح ز طوفان خلاص
مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز
وای که مسکین نگشت هرگز از ایشان خلاص