غزل شمارهٔ ۲۱۳

مهوشان در نظر کج‌نظرانند، دریغ!
انجم انجمن بی‌بصرانند، دریغ!
از گرفتاری احباب ندارند خبر
خوب‌رویان جهان بی‌خبرانند، دریغ!
گلعذاران که نمودند رخ از پردهٔ ناز
چون صبا هم‌نفس پرده‌درانند، دریغ!
چشم ما پر دُر و لعل‌ست، ولی سیم‌بران
چشم بر لعل و دُر بدگهرانند، دریغ!
ما نخواهیم به جز خیل بتان یار دگر
نیک این طایفه یار دگرانند، دریغ!
همچو عمر از صف عشاق روان می‌گذری
عاشقان عمر چنین می‌گذرانند، دریغ!
تازه شد داغ هلالی ز غم لاله‌رخان
همه داغ دل خونین‌جگرانند، دریغ!