غزل شمارهٔ ۲۳۱

عیدست، برون آی که حیران تو گردم
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم
خاکم به رهت، جلوه‌کنان، رخش برانگیز
تا خیزم و گرد سر تو گردم
جمعیت آسوده‌دلان از دل جمع‌ست
جمعیت من آن که، پریشان تو گردم
زین گونه که از شادی وصلت خبرم نیست
مشکل که خلاص از غم هجران تو گردم
من عاجزم از خدمت مهمان خیالت
این خود چه خیال‌ست که مهمان تو گردم؟
تا یافتم از شادی وصل تو حیاتی
ترسم که هلاک از غم هجران تو گردم
بر خاک درت من که و تشریف غلامی؟
ای کاش توانم سگ دربان تو گردم
گفتی که به جان بندهٔ ما باش هلالی
تا جان بودم بندهٔ فرمان تو گردم