ای شب

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تو اینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار فرو بگیرد دم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
بگذار بخواب اندر ایم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،‌باری
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد