یاد

یادم از روزی سیه می آید و جای نموری
در میان جنگل بسیار دوری.
آخر فصل زمستان بود و یک سر هر کجا در زیر باران.
مثل این که هر چه کز کرده به جایی
بر نمی آید صدایی.
صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغ دار و دور کرده
جای دنجی را.
یاد آن روز صفا بخشان!
مثل اینکه کنده بودندم تن از هر چیز
می شدم از روی این بام سیه
سوی آن خلوت گل آویز،
تا گذارم گوشه ای از قلب خود را اندر آنجا
تا از آن جا گوشه ای از دلربای خلوت غمناک روزی را
آورم با خویش.
آه! می گویند چون بگذشت روزی
بگذرد هر چیز با آن روز.
باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
ز آن نباید یاد کردن
خاطر خود را
بی سبب ناشاد کردن.
بر خلاف یاوه مردم
پیش چشم من ولیکن
نگذرد چیزی بدون سوز
می کشم تصویر آن را
یاد می آرم از آن روز!