تاریکی شب

من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعدهٔ دیدار گرفتم
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم
بعد ازین ساخته ام با نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ ‌این چار به ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو به گفتار گرفتم
من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزندهٔ بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشهٔ دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟