شکوفهٔ سحری

ستاره دانهٔ افشاندهٔ گل سحر است
گلی ز سیم که سیراب چشمه سار زر است
چه باک از این شب غم وین ستاره های سرشک
که از کرانهٔ او صبح بخت جلوه گر است
اگر چه بسته تنم، قُمری خیال ِ مرا
به لاله زار نوازشگر افق گذر است
قفس نکاست ز آزادگی که مرغ چمن
اسیر منّت خاطر گُداز بال و پر است
تو سُرمه یی که به چشم خیال می کشمت
اگر چه روی تو عمری نهان ز چشم سر است
تو رفته را به کنار آورم دگر؟ هیهات!
مرا چه سود که سروی به خانهٔ دگر است؟
چگونه در صدف سینه باز پرورمَت
که دست دشمن من بوسه گاهت ای گهر است
به دیده پردهٔ مژگان کشیده ام که مگر
نبینی آتش دل را که باز شعله ور است
چو غنچه حُقهٔ رازم، که آفتاب بلند
به تیغ بر دهن گل زند که پرده در است
به دامن تو نشینم دوباره؟ دورم باد!
که این جدا شده عاشق نه خاک رهگذر است
گل سحر بدمد در شبم که سیمین گفت:
ستاره دانهٔ افشاندهٔ ِ گل سحر است.