عید من

گفتم به دل: ز آینه‌ات گرد غم بشوی
فرداست روز عید و زمان مسرَّت است
بگذر ز فکر رنج‌بریّ و توانگری
کاین از چه محو غصّه و آن مست عشرت است
گر توده‌ای به داغِ تمنّا کباب شد،
ور دسته‌ای خراب شراب شرارت است،
گر کودکی به حسرت کالای نو بسوخت،
ور قلب مادری، به غمش پُر ز محنت است،
گر سفره‌ها به آرزوی قرص جو تهی است،
ور میزها ز شیرهٔ جان پُر ز لذت است،
دانشور فقیر اگر می‌زید حقیر،
سرمایه‌دار راهزن، ار غرق عزت است،
گر قلب‌های مرده ز عشق وطن تهی است،
ور سینه‌های سرد حصار قساوت است،
هر کس برای خویش زید، بر من و تو چه؟
کاین از چه غرق نعمت و آن در مصیبت است
با ما بیا نشاط کن و عشرت آفرین
کاین یک‌دو‌روزه عمر به شادی غنیمت است
زد نیشخند و اشک فشاند و کشید آه
گفتم: بگو، به خنده و اشکت چه حکمت است ؟
گفتا که خنده بر سخن سرد می‌زنم
اشکم برای این‌که دلت بی‌حرارت است
از رنجبر به لب سخن بی‌ادب مبر
کاین ژنده‌پوش رهبر راه سعادت است
تجلیل روز کارگران عید من بود
جشنم به شام خلق چراغ عدالت است
کوشش مکن به دوری‌اش از خلق کارگر
دل را به این‌قبیله کمال ارادت است
کابل، ١١ اردیبهشت ١۳۳۵