همای عشق

آن‌دم که الههٔ محبت
بال و پر جست‌وجو گشاید
در عرش خدا فرشتهٔ عشق
دروازهٔ آرزو گشاید
بگذار که اهرمن ببندد
بر من در دوزخ هوس را
رنگینی جلوهٔ تمنّاست
زیبا اثری که عشق دارد
هر نقش بدیع پدیدهٔ اوست
نازم هنری که عشق دارد
مشاطهٔ شاهد روان است
پرداز جمال آرز ها
ای دوست همای عشق هرگز
بر خار و خس آشیان نسازد
تا مرغ سرا به اوج پرواز
با بال سبک عنان نسازد
تا بحر به قطره حل نگردد
خروشید به ذره می‌نگنجد
من اختر تابناک مهرم
من زادهٔ آفتاب عشقم
هر شعله که از دل حسد خاست
گردد نه حریف تاب عشقم
بگذار ز خجلت آب گردد
شمعی که در آفتاب سوزد
کابل، ٢۸/٢/١۳۴١