دلبر فرزانه

طالب طرّه خم در خم جانانه شدم
عاقلان سلسله آرید که دیوانه شدم
در جهان بودنم از دوستی اوست بلی
شایق گنج بدم، ساکن ویرانه شدم
خادم مسجد آدینه اگر بودم دوش
از دم پیر مغان خازن میخانه شدم
نکنم سجده بشکرانه چرا تا که چنین
فارغ از صومعه و سبحۀ صد دانه شدم
از من ای‌دوست مباش این‌همه بیگانه که من
آشنای تو شدم، کز همه بیگانه شدم
تا چو آن شمع شب افروز باغیار توئی
ز آتش غیرت دل، غیرت پروانه شدم
گر جنون دارم، اگر عقل، صبوحی باری
رفتم و مایل آن دلبر فرزانه شدم