غزل شمارهٔ ۲۵۴۰

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی
اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو
وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی
یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی
همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم
گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی
گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده
که ای گلشن شدی ایمن ز آفت‌های پاییزی
گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را
گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی
درختی بیخ او بالا نگونه شاخه‌های او
به عکس آن درختانی که سعدی‌اند و شونیزی
گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی
گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی
گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی
منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی
تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی
اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان
کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی
سر آن‌ها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی
تو هر چیزی که می‌جویی مجویش جز ز کان او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی
خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی