شمارهٔ ۷۹ - آشتی و جنگ

یکی دوستی را بیازرد سخت
پس‌آنگه‌سوی‌قاضیش‌بردسخت
پس از رنج و بدنامی وگیرودار
چو روز نخستین بدوگشت یار
یکی گفتش ای مرد کارت چه بود
درتن دوستی گیرو دارت چه بود
چرا ز آشتی دست برداشتی
چو بایستیت باز کرد آشتی
بخندید و گفت آشتی نیست این
که جنگ دگر را میانجیست این