باز کابل در عزا بنشسته‌است

باز خونِ بی‌گناهان،‌بی‌کسان
جاده‌ها را جویباران ساخته
باز رویِ نعش‌هایِ زخم‌زخم
شهر،‌سوگِ تازه‌ای انداخته
کشته می‌گردد،‌برهنه،‌گرسُنه
کودکانِ بی‌سیاست،‌بی‌تفنگ
باز زانو می‌زند در پایِ مرگ
مادرانِ نابلد با جور و جنگ
باز بازی می‌کند با نعشِ شهر
پنجه‌هایِ کرکسِ بیدادِ نو
باز قد برمی‌کند فوّاره‌ها
از گلویِ زخمِ نو،‌فریادِ نو
باز کبر و کینه دامن می‌زند
عقدهٔ حیوانیِ نامرد را
یا یتیمی می‌فزاید بر یتیم
یا که دردی مر دلِ پر درد را
باز بر این‌شهرِ بیمارِ فقیر
بولهولِ‌خون دهن وا می‌کند
آسمان بارِ دگر از دورِ دور
مردنِ‌ما را تماشا می‌کند
باز ملّت خون‌چکان از پای و سر
مرده‌هایش را شماره می‌زند
باز ملّت داغ‌داغ از دستِ‌غم
نسجِ خونینِ کفن بر می‌تند
باز شب در هیئتِ آوارِ‌خون
تیره‌تیره می‌خزد بر بام و در
باز روز از بسترِ سُربینِ صبح
خسته‌خسته می‌گدازد پای و سر
باز در جنگِ دو تا قُچ، پایِ‌میش
می‌شود اشکسته و جان می‌دهد
در گلاویزیِّ دو ورزا به هم
هین خرِ بیچاره تاوان می‌دهد
باز آن را که نه پایِ‌رفتن است
زین‌ولایت بُمّ بر سر می‌زنند
باز آن را که نه پایِ‌ماندن است
زین‌ولایت نعل بر پا می‌کنند
باز مرمی‌ها و آتش‌پاره‌ها
چشم‌ها و سینه‌ها را می‌درند
اضطراب و هول افتاده‌ست باز
باز از هر سو جنازه می‌برند
این‌یکی در کنجِ مخفی‌گاه سخت
آن‌یکی هم بر بلندا کینه‌توز
تا بپرسی،‌کیست که کشته شده
بانگ آید که : سقا،‌که : پینه‌دوز
باز شهرِ خسته از بسیار مرگ
سوخته،‌ویران شده،‌بشکسته‌است
آسمایی باز می‌مویَد ز سوگ
باز کابل در عزا بنشسته‌است
۱۶ حوت ۱۳۶۸ کابل