غزل شمارهٔ ۳۹۵

به جوش آورد باد نوبهاران خون عالم را
اگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم را
وصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آرد
که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را
کسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذارد
سیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم را
بهشتی شد مرا نظاره آن روی گندم گون
اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
ندارد حاصلی سامان عشرت در کهنسالی
که نتواند نشاط عید برد از ماه نو خم را
حجاب دیده روشن نمی گردد تن آسانی
نسازد بستر گل غافل از خورشید شبنم را
نمی آرد به دریا روی، طوفان دیده از ساحل
نگردد یاد دولت در دل ابراهیم ادهم را
به خون خلق ازان تشنه است دایم چرخ مینایی
که سرسبزی ز آب چشم باشد نخل ماتم را
بخیلان را به آهی ریزد از هم سلک جمعیت
پریشان می کند اندک نسیمی ابر بی نم را
گواه از خانه باشد غنچه نشکفته را صائب
به شاهد نیست حاجت، روی شرم آلود مریم را