غزل شمارهٔ ۴۲۳

نبردم زیر خاک از عجز با خود دعوی خون را
به دست زخم دندان دادم آن لبهای میگون را
ز چشم شوخ لیلی آهوان دارند فرمانی
که هر جا می رود، از چشم نگذارند مجنون را
رمیدن جست ازخاطر غزالان را ز بی جایی
شکوه عشق مجنون تنگ کرد از بس که هامون را
نکرد از دیده پنهان باده گلرنگ را مینا
نقاب از دیده چون پنهان کند آن روی گلگون را
مزن زنهار در کوی مغان لاف زبردستی
که زور می حصاری می کند در خم فلاطون را
نگردد ترک جست و جو حجاب روزی قانع
گره در بال گردد دانه این مرغ همایون را
ز زندان نیست پروا عشق را، معشوق اگر باشد
به بوی گنج در خاک است استقرار، قارون را
به خاکش نور بارد تا به دامان جزا صائب
کسی کآرد به خاک کشتگان آن جامه گلگون را