غزل شمارهٔ ۴۶۴

زهی ز اندیشه لعل تو پر خون جام فکرت ها
ز خط عنبرینت پشت بر دیوار، حیرت ها
دل عارف غبارآلوده کثرت نمی گردد
نیندازد خلل در وحدت آیینه صورت ها
محیط از چهره سیلاب گرد راه می شوید
چه اندیشد کسی با عفو حق از گرد زلتها؟
چنین آن حسن عالمسوز اگر بی پرده خواهد شد
برون می آورد وحدت گزینان را ز خلوت ها
نگنجد در قبا عاشق، وگرنه از برای ما
مهیا کرده اند از اطلس افلاک خلعت ها
درآ در حلقه اهل نظر تا روشنت گردد
که در بیماری چشم نکویان است حکمت ها
ادب بند زبان عرض مطلب می شود صائب
وگرنه خامه ما در گره دارد شکایت ها