غزل شمارهٔ ۲۶۶۰

چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی
فرورفتی به خود غمخواره گشتی
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صدپاره گشتی
ز دارالملک عشقم رخت بردی
در این غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسرده تخته گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی خاره گشتی
تویی فرزند جان کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی
از آن خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی
در آن خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن اماره گشتی
خمش کن گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزه خماره گشتی