غزل شمارهٔ ۲۶۸۴

شنودم من که چاکر را ستودی
کی باشم من تو لطف خود نمودی
تو کان لعل و جان کهربایی
به رحمت برگ کاهی را ربودی
یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت
توام آیینه ای کردی زدودی
ز طوفان فناام واخریدی
که هم نوحی و هم کشتی جودی
دلا گر سوختی چون عود بوده
وگر خامی بسوز اکنون که عودی
به زیر سایه اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی
بدان ره بی‌پر و بی‌پا و بی‌سر
به شرق و غرب شاید شد به زودی
در آن ره نیست خار اختیاری
نه ترسایی است آن جا نه جهودی
برون از خطه چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی
چه می‌گریی بر خندندگان رو
چه می‌پایی همان جا رو که بودی
از این شهدی که صد گون نیش دارد
بجز دنبل ببین چیزی فزودی