غزل شمارهٔ ۸۹۸

دست کوته مکن از دامن احسان طلب
تا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلب
سالک آن به که شکایت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بیابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
می شود تازه ز رخسار تو ایمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشی است
شکوه دوری راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بیهده ای می سوزند
به دویدن نشود قطع، بیابان طلب
چشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟
چه کند جلوه مطلوب به حیران طلب؟
جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرست
که ازین بیش ندارم سر و سامان طلب
خار صحرای جنون از دل من سیراب است
زهره شیر بود آب نیستان طلب
من چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغ
بال و پر ریخته در سیر بیابان طلب
جلوه شاهد مقصود بود پرده نشین
تا مصفا نشود آینه جان طلب
پای از حلقه زنجیر گذارد بر تخت
هر که یک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیب
ای بسا گل که بچیند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب