غزل شمارهٔ ۹۲۸

آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ریخت
خار در پیراهن خورشید عالمتاب ریخت
چون شفق رنگین ز روی خاک می خیزد غبار
غمزه او بس که خون خلق را چون آب ریخت
می توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه
شبنم بی درد اگر در گوش گل سیماب ریخت
تا چه خونها در دل مردم به بیداری کند
چشم مخموری که خون عالمی در خواب ریخت
ننگ هستی از سرم تیغ شهادت برگرفت
پیش دریا گرد راه از خویشتن سیلاب ریخت
دانه تسبیح شد از سردی زهاد خشک
شمع عالمسوز هر اشکی که در محراب ریخت
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
هر که در کام نهنگ از بیم جان اسباب ریخت
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
همچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ریخت