غزل شمارهٔ ۹۴۵

از دل سخت بتان از ناله ای فریاد خاست
خوش همایون طایری زین بیضه فولاد خاست
من که در خاموشی از آیینه می بردم سبق
نوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاست
تا دل سنگین شیرین هیچ جا منزل نکرد
هر شراری کز زبان تیشه فرهاد خاست
ماه بر گردن نهاد از هاله طوق بندگی
سرو موزون تو تا از گلشن ایجاد خاست
می کند چون دام، چشم شوخ انجم را به خاک
از خرام او مرا گردی که از بنیاد خاست
در شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟
کان غبار خط مشکین هم پی امداد خاست
وای بر بی طاقتان، کز روی آتشناک او
چون سپند از مهر خاموشی مرا فریاد خاست
ساغرش چون لاله صائب دایم از می سرخ روست
هر که از خاک سیه با داغ مادرزاد خاست