غزل شمارهٔ ۹۵۶

در پریشان خاطری جمعیت مجنون ماست
موجه کثرت کمند وحدت مجنون ماست
نقش پای ناقه لیلی درین دامان دشت
برگ عیش دیده پر حسرت مجنون ماست
دامن صحرای محشر گر چه دارد وسعتی
کوچه راهی پیش پای وحشت مجنون ماست
خرقه گردون که عالم در ته دامان اوست
جامه تنگی به قد شوکت مجنون ماست
گر به خاک ما چراغی کس نیارد گو میار
دیده شیران چراغ تربت مجنون ماست
نقش پای دشت پیمایان صحرای جنون
ساغر سرشاری از کیفیت مجنون ماست
هر کجا وحشت فزون، آرام ما افزون تر است
گوشه چشم غزالان خلوت مجنون ماست
گر چه در هر کوچه ای خورشید جولان کرده است
از زمین گیران، نظر با شهرت مجنون ماست
دست و رو شستن اگر باشد وضوی عاقلان
از دو عالم دست شستن طاعت مجنون ماست
نیست پروا کوه را از خنده های کبک مست
شوخی لیلی خجل از طاقت مجنون ماست
سایه ما نیست بر خاک از سبکروحی گران
کوه و صحرا زیر بار منت مجنون ماست
با کمند جذبه ما برنیاید سرکشی
دامن لیلی به دست رغبت مجنون ماست
تا ز بار عشق قد ما چو خاتم خم شده است
چون سلیمان دام و دد در خدمت مجنون ماست
وقت عاقل را اگر غوغا پریشان می کند
شور طفلان باعث جمعیت مجنون ماست
این که از حی محمل لیلی نمی آید به دشت
سنگ راهش دور باش غیرت مجنون ماست
عاقلان صائب اگر پهلو ز ما خالی کنند
نیست از بی اعتباری، عزت مجنون ماست