غزل شمارهٔ ۹۵۷

خاکساری برگ عیش خاطر آگاه ماست
چون گهر گرد یتیمی خاک بازیگاه ماست
نیست از گرد خودی در کاروان ما اثر
هر که پیش افتاده است از خویشتن همراه ماست
زین چمن چون سرو دامان تعلق چیده ایم
خار را خون در جگر از دامن کوتاه ماست
چون دم شمشیر از سختی نگردانیم روی
می شود سنگ فسان، سنگی اگر در راه ماست
از قمار عشق، ما را پاکبازی مطلب است
نیست غیر از نقش کم، نقشی که خاطرخواه ماست
غافلیم از جان بی تقصیر در زندان تن
یوسف مصر ز فرامش گشتگان چاه ماست
مطلب از ته کردن زانوست تحصیل شکست
ورنه معلومات عالم در دل آگاه ماست
نیست صائب ناله ما همچو بلبل بی اثر
گوش گل خونین جگر از ناله جانکاه ماست