غزل شمارهٔ ۹۹۹

چار دیوار قفس عشرت سرای ما بس است
شهربند دام باغ دلگشای ما بس است
خرقه بر بالای ارباب تجرد پینه است
پهلوی لاغر به جای بوریای ما بس است
بی نیازانیم، ما را ناز بالش گو مباش
غنچه خسبانیم، زانو متکای ما بس است
سیر چشمانیم، ما را بر زر گل چشم نیست
برگ سبزی از گلستان خونبهای ما بس است
چشم چون شبنم نمی دوزیم بر رخسار گل
غنچه منقار باغ دلگشای ما بس است
ما حریف چشم شور آب زمزم نیستیم
طاق ابروی تو محراب دعای ما بس است
این سگانی را که سیر آسمان رو داده است
استخوان را گر نگیرند از همای ما بس است
اصفهان گو پشت چشم از سرمه پر نازک مکن
خاک دامنگیر غربت توتیای ما بس است
بر لب خاموش ما قفل ادب تا کی زدن؟
تنگ گیری بر گلوی سرمه سای ما بس است
خوش نشین چهره گل همچو شبنم نیستیم
گر دهی در رخنه دیوار جای ما بس است
بر در بیگانگی گر مردم عالم زنند
معنی بیگانه صائب آشنای ما بس است