غزل شمارهٔ ۱۰۰۱

گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است
دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است
ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست
این سیاهی را فروغ باده روشن بس است
عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز
ذره را میدان جولان دیده روزن بس است
از تنزل می توان دادن فلک را خاکمال
خاکساری سد راه جرأت دشمن بس است
سیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش را
عقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس است
چون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاست
اهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس است
نیست صائب دیده ما بر فروغ عاریت
بی کسان را شمع بالین دیده روشن بس است