غزل شمارهٔ ۱۰۲۰

این ز همت خالی و آن از طبع پر می شود
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است