غزل شمارهٔ ۱۰۳۶

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن کردن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پرده بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
نیست از جوش شهیدان تیغ را میدان زخم
در سر کویش به کام دل تپیدن مشکل است
لامکان بر وحشیان عشق تنگی می کند
در فضای آسمان از خود رمیدن مشکل است
بی چراغان تجلی طور سنگ تفرقه است
کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون
بی نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
هر که در قید خودآرایی گره گردید، ماند
آب را از پنجه گوهر چکیدن مشکل است
عقل و دین و دل درین سودا کم از بیعانه است
با چنین سرمایه یوسف را خریدن مشکل است
بی قراران هر نفس در عالمی جولان کنند
همچو بوی گل به یک جا آرمیدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
در گلستانی که بوی گل گرانی می کند
با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است
چشم خودبینی به هر ناکرده کاری داده اند
کار عالم کردن و خود را ندیدن مشکل است
بازوی همت ضعیف و تیغ جرأت شیشه دل
با سلاحی این چنین از خود بریدن مشکل است
تا گمان نیش خاری هست در دشت وجود
همچو خون مرده یک جا آرمیدن مشکل است
سایه بال هما در قبضه تسخیر نیست
دامن دولت به سوی خود کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
با قیامت پاک کن اینجا حساب خویش را
بر زمین از شرم عصیان خط کشیدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
آسمانها را به گرد ما رسیدن مشکل است
چون سلیمان را نباشد رشک بر احوال مور؟
بار عالم را به دوش خود کشیدن مشکل است
می توان راز دهان یار را تفسیر کرد
در نزاکت های فکر ما رسیدن مشکل است
تا نگردد جذبه توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است