غزل شمارهٔ ۱۰۶۴

جان نثار یار کردن خاک را زر کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
خوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختن
در زمان زندگی از خاک بستر کردن است
در جهان آب و گل رنگ اقامت ریختن
در گذار سیل بی زنهار لنگر کردن است
همچو ماهی فلس کردن جمع در بحر وجود
در هلاک خویشتن انشای محضر کردن است
کعبه را بتخانه کردن پیش ما آزادگان
از تمناخانه دل را مصور کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید انور کردن است
خاکساری را بدل با سرفرازی ساختن
پشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن است
عافیت کردن طلب در عالم پرشور و شر
جستجوی سایه در صحرای محشر کردن است
زهد را بر وسعت مشرب نمودن اختیار
بهر شیر دایه ترک شیر مادر کردن است
همچو بیدردان ز خون دل به می قانع شدن
با کف بی مغز صلح از بحر گوهر کردن است
هست در روی زمین هر دانه ای را حاصلی
حاصل کوچکدلی دلها مسخر کردن است
عرض مطلب پیش خوی آتشین گلرخان
عودهای خام را در کار مجمر کردن است
تنگ خلقی بر خود و بر خلق سازد کار تنگ
خلق خوش خود را و عالم را معطر کردن است
نیک بختان نیستند ایمن ز چشم شور چرخ
شوربختی ها نمک در چشم اختر کردن است
خرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگان
کار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن است
از زمین گیری برآرد ترک دنیا روح را
سکه رایج در جهان از پشت بر زر کردن است
با نگاه خشک قانع زان بهشتی رو شدن
صبر بر لب تشنگی با آب کوثر کردن است
جوهر چین جبهه وا کرده را در کار نیست
صفحه آیینه مستغنی ز مسطر کردن است
بر مآل کار خود چون می لرزد دلم
گر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن است
گلرخان را جلوه در آیینه کردن بی حجاب
شمع روشن بر سر خاک سکندر کردن است
مهر خاموشی زدن بر لب درین وحشت سرا
کام تلخ خویش صائب تنگ شکر کردن است