غزل شمارهٔ ۱۰۸۴

عالم مکار با ارباب عقبی دشمن است
این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است
اهل ابرامند محروم از کرامت های عشق
بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است
وادی هموار رهرو را کند سر در هوا
آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است
باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است
وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است
چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب
هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است
در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست
با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است
دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند
عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است
نیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه را
هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است
دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز
همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است
از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو
هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است
شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد
بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است
گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک
زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است
شیوه عاجزکشی عام است در بدگوهران
با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است
از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال
ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است