غزل شمارهٔ ۱۰۹۹

گریه مستانه من از خمار چشم توست
آه من از سرمه دنباله دار چشم توست
نه همین سرگشته دارد گردش چشمت مرا
چون صف مژگان دو عالم بی قرار چشم توست
شوخ چشمان از تو می گیرند تعلیم نگاه
گردن آهو بلند از انتظار چشم توست
گر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حیا
هر کجا باشد نظربازی، شکار چشم توست
از سیاهی لشکر شاهان نمی دارد گزیر
ورنه چشم آهوان کی در شمار چشم توست؟
گر چه محتاج معلم نیست آن بیدادگر
فتنه با چندین زبان آموزگار چشم توست
در سیه دل در نمی گیرد فسون دوستی
دشمن خویش است هر کس دوستدار چشم توست
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه مژگان عیار و شعار چشم توست
ناز با آن بی دماغی از پرستاران او
فتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توست
از سیاهی از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
گر نه آب زندگی در چشمه سار چشم توست
گر چه از شوخی نگیرد یک نفس یک جا قرار
ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست
هر که را باشد دلی، می چیند از چشم تو درد
هر کجا نازی بود، بیماردار چشم توست
فتنه بیدار باشد سبزه خوابیده اش
سینه هر کس که صحرای شکار چشم توست
شادم از سرگشتگی کز کاکلت دارد نشان
خوشدل از بیماریم کان یادگار چشم توست
چون بود در لغزش مستانه ما را اختیار؟
سیر ما از گردش بی اختیار چشم توست
من نیم غماز، اما روز تاریک مرا
هر که بیند بی سخن داند که کار چشم توست
گر چه هست از دور گردان صائب بی اعتبار
مستی دنباله دارش از خمار چشم توست