غزل شمارهٔ ۱۱۳۷

سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است
پاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده است
جای حرف از لب، عرق از جبهه می ریزم به خاک
شرمساری فارغ از عذر گناهم کرده است
می توانم در سواد زلف، کار شانه کرد
رخنه در دل بس که آن مژگان سیاهم کرده است
می خورم از حسرت دیدار خون در عین وصل
بس که حیرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
چون زبان مار گردیده است هر مژگان من
بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است
نگلسد چون بیدمجنون سجده شکرم ز هم
تا دل از ابروی جانان قبله گاهم کرده است
صبحی از شبهای تار من فلک کرده است کم
خنده ای هر کس که بر روز سیاهم کرده است
استخوانم مغز گردیده است و مغزم استخوان
بس که غمهای گرانجان تکیه گاهم کرده است
می کنم پهلو تهی از سایه خود همچو شیر
بس که وحشی از خود آن وحشی نگاهم کرده است
خار خار دوربینی نیست در پیراهنم
ساده لوحی ها ز مخمل دستگاهم کرده است
من که بودم از شراب وصل دایم بی خبر
فال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است