غزل شمارهٔ ۱۱۴۶

از عرق تا چهره گلرنگ جانان تر شده است
دامن گلهابه شبنم آتشین بستر شده است
نقد می سازد قیامت را به عاشق شور عشق
دامن صحرا به مجنون دامن محشر شده است
نیست در زندان آهن بی قراران را قرار
سینه سنگ از شرار شوخ من مجمر شده است
چون توانم همسفر شد با سبکپایان شوق؟
من که دامن پیش پایم سد اسکندر شده است
در قیامت شسته رو برخیزد از آغوش خاک
چهره هر کس که از اشک ندامت تر شده است
مانع پرواز من کوتاهی بال و پرست
بادبان بر کشتی بی طالعم لنگر شده است
می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی
چون قلم هر کس ز بی مغزی زبان آور شده است
علم رسمی تیره دارد سینه صاف مرا
بی صفا آیینه ام از کثرت جوهر شده است
چون توانم داشت پنهان فقر را از چشم خلق؟
خرقه صد پاره بر بی برگیم محضر شده است
خورده ام چون موی آتش دیده چندین پیچ و تاب
تا رگ ابرم ز دریا رشته گوهر شده است
می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
شعله بر خاشاک من بسیار بال و پر شده است
تا چه خواهد کرد صائب با دل مومین من
آتشین رویی کز او آیینه خاکستر شده است