غزل شمارهٔ ۱۳۲۶

شورش سودای ما افلاک را معمور داشت
پر نمک بود این نمکدان تا سر ما شور داشت
در شکست من ندارد چرخ سنگین دل گناه
در بغل مینای من سنگ از می پر زور داشت
بار منت بر دل نازک گرانی می کند
زخم خود را گل ز بوی خویشتن ناسور داشت
برنیاید از لبم در فقر، آواز سؤال
کاسه چوبینم شکوه افسر فغفور داشت
می تواند داشت طوفان را مقید در تنور
سینه هر کس که راز عشق را مستور داشت
خال دیگر بر جمال پادشاهی می فزود
گر سلیمان گوشه چشمی به حال مور داشت
نیست جای لاف و دعوی راه باریک ادب
عشق چوب دار ازان پیش ره منصور داشت
از فلک هرگز غباری بر دل صافم نبود
زنگ، طوطی بود تا آیینه من نور داشت
دور گردی لذتی دارد که دل در بزم وصل
با کمال قرب، حسرت بر نگاه دور داشت
هیچ کس می باید از صائب نباشد پیشتر
خدمت دیرینه را خواهی اگر منظور داشت