غزل شمارهٔ ۱۴۵۲

نغمه را در دل عشاق اثر بسیارست
یک جهان سوخته را نیم شرر بسیارست
سنگ طفلان ندهد فرصت خاریدن سر
شجری را که درین باغ ثمر بسیارست
کوته افتاده ترا تار نفس ای غواص
ورنه در سینه این بحر گهر بسیارست
تازه شد جان گل از شبنم پاکیزه گهر
فیض در صحبت ارباب نظر بسیارست
عمر کوتاه کند خنده شادی چون برق
چشم وا کردن و بستن ز شرر بسیارست
هر دری شارع صد قافله تفرقه است
زود بر در زن ازان خانه که در بسیارست
به خوشی می گذرد روز و شب سنگدلان
خنده کبک درین کوه و کمر بسیارست
مکن آشفته ز اخبار پریشان دل جمع
پنبه در گوش نه آنجا که خبر بسیارست
دل مکن جمع ز همواری ابنای زمان
سگ خاموش درین راهگذر بسیارست
خیزد از کشور ما طوطی شیرین گفتار
گر به خاک سیه هند شکر بسیارست
نتوان شست به هر صید گشودن صائب
ورنه در ترکش من آه سحر بسیارست