غزل شمارهٔ ۱۵۱۵

هر که از حمد تو خاموش نگردد دم ازوست
هر که در حلقه ذکر تو بود خاتم ازوست
خط پیمانه محیط است به اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
غافل از پاس نفس هر که نگردد چون صبح
روی خندان، دم جان بخش، دل بی غم ازوست
نیست جز جبهه واکرده ارباب کرم
گل ابری که گلستان جهان خرم ازوست
در کف خاک اگر رشته امیدی هست
خارخاری است که در جان بنی آدم ازوست
آب شمشیر گواراست اگر او ساقی است
مد انعام بود زخم اگر مرهم ازوست
ما لب خشک به سرچشمه حیوان ندهیم
کاین سفالی است که خون در دل جام جم ازوست
دست خالی است چو میزان ز دو سر قسمت ما
مایه از هر که بود، سود دو عالم هم ازوست
هوس ملک سلیمان گرهی بر بادست
قامت هر که خم از سجده شود، خاتم ازوست
چه عجب قامت اگر راست نسازد صائب
عشق دردی است که در پشت فلک ها خم ازوست