غزل شمارهٔ ۱۵۷۵

سرو را سرکشی از بار ز بی پروایی است
حاصل دست فشاندن به ثمر رعنایی است
فرد شو فرد ز مردم که فتوحات جهان
یک قلم جمع به زیر علم تنهایی است
لازم تیر هوایی است جدایی ز هدف
به مقامی نرسد هر که دلش هر جایی است
پیش احمق نه ز عجزست مرا خاموشی
طرف بحث به نادان نشدن دانایی است
لنگر من سبک از شورش طوفان نود
که به امید خطر کشتی من دریایی است
دل روشن ز غم روی زمین فارغ نیست
زردی چهره خورشید ز روشن رایی است
هر که صائب دل خود داد به آهو چشمی
گر چه در کوچه و بازار بود صحرایی است