غزل شمارهٔ ۱۶۲۰

تا من دلشده را دست ز گردن برداشت
جوهر تیغ تو چون سلسله شیون برداشت
شد ز دلبستگی از اشک وداعم سرسبز
خار خشکی که مرا دست ز دامن برداشت
نیست در بندگی سرو قدان آزادی
نتوان فاخته را طوق ز گردن برداشت
حسن هر چند نیارد دو جهان را به نظر
نیست ممکن که تواند نظر از من برداشت
هر که زیر فلک از رخنه دل غافل شد
چشم در خانه تاریک ز روزن برداشت
نیست بی آبله نقش قدم گرمروان
در گهر غوطه زد آن کس که پی من برداشت
در نظر داشت شکست دل چون شیشه من
هر که سنگ از ره من همچو فلاخن برداشت
حاصلی داشت اگر مزرع بی حاصل من
دانه ای بود که مور از سر خرمن برداشت
منم آن منزل بی آب درین دامن دشت
که پشیمان نشد آن کس که دل از من برداشت
شد مسیحا به تجرد ز علایق آزاد
چه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت؟
سوز پنهانی من در دل او کار نکرد
سنگ، سردی نتوانست ز آهن برداشت
کرد پر گوهر شهوار صدف را صائب
هر که عبرت ز جهان از دل روشن برداشت