غزل شمارهٔ ۱۶۲۴

دار ازان چوب به پیش ره منصور گذاشت
که قدم از ره باریک ادب دور گذاشت
این همان جلوه حسن است که چون ساقی شد
داغ بی حوصلگی بر جگر طور گذاشت
لب ببند از سخن حق که همین گستاخی
بالش دار به زیر سر منصور گذاشت
وادی عشق چه وادی است که با آن وسعت
پای باید همه جا بر کمر مور گذاشت
کلک صائب نشود کندرو از طعنه خصم
نتوان اره به فرق شجر طور گذاشت