غزل شمارهٔ ۲۷۶۶

ای بی‌تو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما کجایی
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد
آخر نه تو جان جان مایی
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیده ناامید هر دم
ای دیده دل چه می‌نمایی
ای بلبل مست از فغانت
می‌آید بوی آشنایی
می‌نال که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز ناله تو
چیزی ز حقیقت خدایی