غزل شمارهٔ ۱۷۷۷

بلای مردم آزاده، لاف یکتایی است
اگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی است
ازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک
چو گردباد مدارم به دشت پیمایی است
ز آسیای فلک آب را که می بندد؟
ز سیر و دور نماند سری که سودایی است
غبار وحشت من گر چه لامکان سیرست
هنوز در دل من آرزوی تنهایی است
دل رمیده گل از روزگار می چیند
نشاط روی زمین از غزال صحرایی است
به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود
وگرنه دیده ظاهر، حجاب بینایی است
به زور عجز توان گوشمال گردون داد
که پشت سر تو سرپنجه توانایی است
نظر به شاخ بلندست مرغ وحشی را
تلاش دار کند هر سری که سودایی است
اگر چه صبح قیامت دمید ازان خط سبز
همان دو چشم تو مشغول باده پیمایی است
به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد
وگرنه خط، رقم رخصت تماشایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
رخ لطیف ترا بی نقاب نتوان دید
تو چون به پرده روی صرفه تماشایی است
نظر به قامت او، رایتی است خوابیده
اگر چه سرو گلستان علم به رعنایی است
به کنه راز خموشی کجا رسی صائب؟
که همچو خامه، مدارت به صفحه آرایی است