غزل شمارهٔ ۱۸۵۱

با زلف پر شکن دل نادیده کام ساخت
از دانه مرغ ما به گرههای دام ساخت
خورشید در دو هفته کند ماه را تمام
حسن تو کار من به نگاهی تمام ساخت
هر چند هست بی ادبی خواهش دگر
زان لب نمی توان به جواب سلام ساخت
خواهد به فکر حلقه آغوش ما فتاد
سروی که طوق فاخته را خط جام ساخت
با بلبلان مضایقه در می کجا کند؟
شاخ گلی که آب روان را مدام ساخت
آیینه رخ تو مگر آب خضر بود؟
کز موم سبز، طوطی شیرین کلام ساخت
از دست داد دامن دریا به یک حباب
هر پست فطرتی که ز ساقی به جام ساخت
بی حاصلی که گشت بدآموز آرزو
از طفل مشربی به ثمرهای خام ساخت
صائب دلش ز وضع مکرر سیاه شد
چون لاله غافلی که به عیش مدام ساخت